بنا که باشد بپردازم به
عزیزترین و به جان نشسته ترین چیزی که تاکنون از کسی به من رسیده است، باید بروم
سراغ همین پذیرفته شدن.
پذیرفته شدنِ بی قید و شرط،
به تمامی و به کمال، نه فقط آن گاه که سرحال و باهوش و زیبایم، که وقتی که ترسو شده
ام، یا زیاده از حد زودرنج ام، یا حتی احمق،
یا خودخواه ( یا هرچیز دیگری که خوی انسانی ، همه مان را گاهی به سمتش میکشد).
پذیرفته شدن ِمطلق، از فرق سر تا نوک پا، بدون اینکه از سلولی ، از
سر لطف یا اجبار ، به اغماض گذشته باشیم.
و پذیرفته شدنِ بی چون و
چرا، بی آنکه ضرورت تغییری حس شود ، ولو به قدر شانه زدن به مویی که آشفته ست.
به گمانم از جان برخاسته ترین هدیه ای
که بتوانم به کسی بدهم هم همین است.