Thursday, August 13, 2015
 آدمها میخ میشوند، دوست داشتن، نخ.
اینطور ، وقتی بادی می آید که "همه چیز را خواهد برد"،
خودت را بسته ای به جایی.
Subscribe in a reader
Sunday, April 12, 2015
"......خنده مون هیچ، گریه مون هیچ.......باخته و برنده مون هیچ...."
بعد خواننده به ترانه اش ادامه داد
و
سالها گذشت
و
ما هنوز هیچ.
Subscribe in a reader
... و کار به آنجا شد که نیم شب  "به رهی دیدم برگ خزان" میخواند به آواز بلند  و یاران ، هریک  سر بر سینه دیواری و باران ، با پنجره مشغول به کاری  و مستی را هیچ کناره نبود.
Subscribe in a reader
Thursday, March 26, 2015
می پرسد:واقعا رفته ای؟
حقیقت این است که من نرفته ام. من همیشه همینجا هستم . جهان از من رفته است.
Subscribe in a reader
Saturday, March 07, 2015
عاقبت یک روز می آیم. با دست پر.
میپرسی:  چی تو دستته؟ چی آوردی؟
میگویم: "دوام".
Subscribe in a reader
Monday, January 19, 2015
بار دیگری که این حس را داشته ام شاید 4 ساله بوده ام، با بزرگتری در مغازه ای. گفته ام فلان چیز را میخواهم. بزرگترم گفته اینها که فروشی نیس مگه نه؟ مغازه دار و دو سه نفر دیگر گفته اند بله بله فروشی نیست عموجون.
من با چشمهای 4ساله ای که یقین دارد اینها همگی دروغ میگویند نگاه کرده ام.فقط.
Subscribe in a reader
Friday, December 26, 2014
حتی وقتی میگویی : "دوستت دارم"،
نگرانی که مبادا سربرسد.
"اندوه " ،  برادر بزرگتر همه ی کلمه ها ست.
Subscribe in a reader
Monday, December 01, 2014


در خانه مادربزرگ، اتاق کوچک روی پشت بام متعلق به دایی ام بود. دور از دسترس. اما من پنج ساله بودم و برای پنج ساله ها پشت هر در بسته ای ممکن است یک سرزمین عجایب باشد. احتمالا از همین بابت بوده که یک روز صبح دور از چشم بزرگتر ها به خلوت ممنوعه راه پیدا کردم. تصویر بیست و اندی سال پیش چنان در خاطرم مه آلوده ست که میترسم اگر خیلی در بیاد آوردنش بکوشم ، بکلی محو شود. از آن صبح اعجاب انگیز ، تنها تشک روی زمین با پارچه راه راه سرمه ای یادم هست، و انبوه کتاب و جزوه و کاغذ و خودکار که دورش پهن بود و در مرکز همه چیز، یک جاسیگاری پر از ته سیگار. انگار که صاحب آنهمه ماجرا را ناگهان به کاری فراخوانده باشند و او شتابزده، همه چیز را رها کرده، رفته باشد. در ذهن پنج ساله م  ، تنها جاسیگاریِ پُر، اسرارآمیز جلوه کرد، بی  آنکه بدانم چه حجمی از اتفاق ممکن است در یک جاسیگاری جای بگیرد.
تمام اینها چرا باید حالا یادم  بیاید؟
حالا که سالهایی به درازای دو دهه سپری شده و نه اتاقی مانده و نه خانه ای و نه حتی دایی ای.
حالا که نصفه شبی ، بین کتابهایم نشسته ام و  زل زده ام به جاسیگاری پر ِ روبروم.
Subscribe in a reader
Sunday, November 30, 2014


گاهی ممکنه من رو ببینید که باهاتون نشسته ام، معاشرت میکنم، حرف میزنم، میخندم.
اما واقعیت این باشه که رفته ام.
خیلی وقته که رفته ام.
Subscribe in a reader
Thursday, November 20, 2014
اکسپتنس


بنا که باشد بپردازم به عزیزترین و به جان نشسته ترین چیزی که تاکنون از کسی به من رسیده است، باید بروم سراغ همین پذیرفته شدن.
پذیرفته شدنِ بی قید و شرط، به تمامی و به کمال، نه فقط آن گاه که سرحال و باهوش و زیبایم، که وقتی که ترسو شده ام، یا زیاده از حد زودرنج ام، یا حتی احمق، یا خودخواه ( یا هرچیز دیگری که خوی انسانی ، همه مان را گاهی به سمتش میکشد).
پذیرفته شدن ِمطلق،  از فرق سر تا نوک پا، بدون اینکه از سلولی ، از سر  لطف یا اجبار ، به اغماض گذشته باشیم.
و پذیرفته شدنِ بی چون و چرا، بی آنکه ضرورت تغییری حس شود ، ولو به قدر شانه زدن به مویی که آشفته ست.
به گمانم از جان برخاسته ترین هدیه ای که بتوانم به کسی بدهم هم همین است.
Subscribe in a reader
Wednesday, October 15, 2014
زنهار

 

زیر بعضی جاهای بعضی ترانه ها باید خط کشید،

مثلا آن "زنهار" اولِ "من باد میشم میرم تو موهات.... حرف میشم میرم تو گوشهات"....... و الخ،

که میشنوی و جدی نمیگیری.
Subscribe in a reader
Monday, September 29, 2014

حالا ایشالا علم که پیشرفت کرد، یه شهرک میسازم روی پلوتون، با خونه های بزرگ و قشنگ ویلایی و تمام امکانات رفاهی، بعد یه فضاپیما چارتر میکنم، تمام آدمهایی رو که – به زعم خودشون – نگران من اند و فکر میکنند که این نگرانیه بهشون حق هرکاری رو میده،  سوار میکنم، میفرستم اونجا تا آخر عمر در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنند.
Subscribe in a reader
Sunday, September 28, 2014

از سفر شمال می آمدیم، خورده بودیم و نوشیده بودیم و خندیده بودیم و رقصیده بودیم و در تونل جیغ زده بودیم ، غافل از صدای موزیکی که میخواند :

ای دل دیگه بال و پر نداری

داری پیر میشی و خبر نداری
Subscribe in a reader
Friday, September 05, 2014

... زن هایی که نه تنها بخاطر خودخواهی خودشان و مثلا برای خاطر روزهای پیری یا هدف بخشیدن به گذر عمرشان، کودکی را به دنیا می آورند بلکه بدشان هم نمی آید که از این رهگذر جایگاهی هم برای خودشان در جامعه دست و پا کنند و به واسطه ی انجام طبیعی ترین کار جانداران مهره دار در رده ی پستانداران،  منتی هم بر سر سایرین بگذارند و تحت عنوان  مادری، منزلتی هم برای خود بتراشند که ناکامی منتج از زندگی بی حاصل شخصی شان را تسکین بخشد.منزلتی که در غیر این حالت ، جز با تلاش بسیار و سعی فراوان دسترسی به آن به هیچ وجه برایشان ممکن نبود.
Subscribe in a reader
Thursday, September 04, 2014
...امیدوارم اینهایی که میگویم را حمل بر خودستایی نکنی، هرچند اگر هم بکنی مهم نیست  چون چاره ی دیگری ندارم. به واقع این روز ها تنها مفری که دارم همین گفتن و شرح دادن و توضیح دادن خود برای آدمهاست ، با تمامی جزئیات و حواشی ، بدین امید که در میان نگاه های  سرشار از هر چیزی شان (  اعم از  حق به جانبی و تحقیر و تعجب و هرچیز دیگری که خودم را برایش آماده کرده ام) موفق به دیدن تصویری از خودم شوم. به واقع بینایی ای که می پندارم پس از سالها یافته ام ، این نیاز را در من دامن میزند که از رهگذر واکنش های سایرین ، آینه ای برای  دیدن خود دست و پا کنم.
Subscribe in a reader
Sunday, August 31, 2014

آن روز که بپرسد زندگی ات را صرف  چه کردی؟

می گویم امید بوده ام،

امید به خانه برگشتن سربازی از جنگ،

امید خوشبختی زنی که پنجاه سال بود و زندگی نکرد،

امید گنجشکی که ظهر تابستان به هوای ظرف پر از آب پشت پنجره ام می آمد...........

بپرسد خودت چه؟

می گویم تنها امید خودم هم بوده ام.
Subscribe in a reader

آن روز که بپرسد زندگی ات را صرف  چه کردی؟

می گویم امید بوده ام،

امید به خانه برگشتن سربازی از جنگ،

امید خوشبختی زنی که پنجاه سال بود و زندگی نکرد،

امید گنجشکی که ظهر تابستان به هوای ظرف پر از آب پشت پنجره ام می آمد...........

بپرسد خودت چه؟

می گویم تنها امید خودم هم بوده ام.
Subscribe in a reader
Wednesday, August 27, 2014

غم را به روایت من نمیپسندید.

بایستی شاعر محبوبی آنرا سروده باشد،

یا نویسنده ای،  باب طبع منورالفکرهای این دوران.

خودش ، ولی ،  وقت شبیخون بی هنگامش، از کسب و کارت نمیپرسد.
Subscribe in a reader

مشتم را که باز کنم،

تازه میفهمی،

کلید ِ همه ی درهای بسته ی جهانت، نور ِ همه ی شبهای هزار سال-تا-صبح  ات، گرمای همه ی زمهریر های بی آغوشی ت،

 در دست من نیست.

ما هردو، مسافرانِ بی توشه ی این سفریم.
Subscribe in a reader
Friday, August 22, 2014

 

پاشم برم یه ماژیک قرمز بیارم، یه خط مشخص و واضح بکشم، همه ی داناها، عقل کل ها، فهمیده ها، مطمئن های به اینکه :" بله قطعا چیزی که من میگویم درست است و لاغیر" را بگذارم آنطرف خط.

خودم بایستم اینور.
Subscribe in a reader
Sunday, August 10, 2014

یک روز هم ادعای پیغمبری میکنم،

میگویند معجزه؟

میگویم نمیبینید؟ هنوزمیتوانم  لبخند بزنم.
Subscribe in a reader
Sunday, August 03, 2014
ببین تفاوت ره از کُجاست تا به کجا

از دختر دستفروشی یک قطعه سنگ  خریده ام.

نشانش که میدهم  میگوید: سنگه؟! دیوونه نیستی تو؟! آدم عاقل پول میده بالای یه تیکه سنگ که تو بیابونم پیدا میشه؟

روی سنگ نوشته : صلاح کار کجا و من ِ خراب کجا.
Subscribe in a reader
Friday, August 01, 2014

 

صبحی ، پرنده آواز سر داده بود.

 مرد که دانه و  آب تازه در قفس میگذاشت گفت :چه عجب! امروز میخوانی؟!

پرنده چهچه زد: خواب دیده ام درب قفس را باز گذاشته ای.
Subscribe in a reader
Tuesday, July 29, 2014

در خاطر جهان چیستم؟

چون آواز زیر لب مورچه  ای کارگر در بردن خرده نان از زباله های آسمانخراشی در خیابان 25 ام منهتن .
نیویورک.
Subscribe in a reader
Wednesday, July 16, 2014


تمام روز دور و بر من چرخیده و من محلش نگذاشته ام. نه نوازشی ، نه نگاهی، نه توجهی. حتی غذایش را هم نداده ام.
حالا خودش را به این قانع کرده که  زیر صندلی من دراز بکشد و سرش را بگذارد روی  پایم.
این که البته سگ است،
ولی وای از سرنوشت وفاداران، امیدواران.
Subscribe in a reader
Monday, July 07, 2014



حکایت اون ماره که  وسط بر و بیابون از یه مستراح صحرایی محافظت میکرد، مستراحی که محلی ها میگن زیرش گنج دفن شده............
حکایت آدمهای به-جبری-در-ایران-مونده  هم همینه.
اگه ول کنی و بری ، گنجتو از دست دادی.
اگه بمونی، همه ی عمرتو تو مستراح گذروندی.
Subscribe in a reader

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر