Wednesday, August 27, 2014

مشتم را که باز کنم،

تازه میفهمی،

کلید ِ همه ی درهای بسته ی جهانت، نور ِ همه ی شبهای هزار سال-تا-صبح  ات، گرمای همه ی زمهریر های بی آغوشی ت،

 در دست من نیست.

ما هردو، مسافرانِ بی توشه ی این سفریم.
Subscribe in a reader
1 Comments:
Anonymous برباد رفته said...
گذر عمر به ما می آموزد که کلید هیچ چیز زندگیمان در هیچ مشتی پیدا نمی شود. کلید همه درها، نور همه شبها، گرمای تمامی زمهریرها در دلهایمان است و در آنچه به آن عشق می ورزیم

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر