Wednesday, August 27, 2014
مشتم را که باز کنم،
تازه میفهمی،
کلید ِ همه ی درهای بسته ی جهانت، نور ِ همه ی شبهای هزار سال-تا-صبح
ات، گرمای همه ی زمهریر های بی آغوشی ت،
در دست من نیست.
ما هردو، مسافرانِ بی توشه ی این سفریم.
بفرما کامنت
Subscribe in a reader
1 Comments:
برباد رفته
said...
گذر عمر به ما می آموزد که کلید هیچ چیز زندگیمان در هیچ مشتی پیدا نمی شود. کلید همه درها، نور همه شبها، گرمای تمامی زمهریرها در دلهایمان است و در آنچه به آن عشق می ورزیم
Mon Dec 22, 04:19:00 AM
Post a Comment
<< Home
دوستان
sunnyman
نقطه توخالی
غبار افکار
من برای گفتن حرفی به میان شما آمده ام…
دامپزشک کوچولو
درخت کوچک من به باد عاشق بود
آشوب
رز
یه پسر 19 ساله
مهتاب پرست
Yahoo! Messenger
مافیا !
پرنده مهاجر
سهیل ستاره
Turquoise
تب 40 درجه
گفت بی گو
بینگالا
Unknowable
نگارخونه
به سادگی
My View
RezhA
دسی ژن
تب حرف
کلیمانجارو
دستپاچه
خاله پینه دوز
آسمانی
Loud Silence
نیمه خالی لیوان
رونوشت بدون اصل
هزار فصل
فکرم درد می کند
در مکانی خلوت
جنگل تازه به پا کن
روزهای مبادایی که گاهی نمی آیند
پسکوچه های ذهنم
پسر معمولی
من و اتاقم
من ، خودم و نیما
گواش
زیتون
غرور صورتی
زمزمه های بیصدای من
کاهو سکنجبین
مه زاد
مریم بانو
شال و کلاه
پدرام
انارام
پدیده در بلاگ اسپات
پدیده در پرشین بلاگ
اتاق مصطفا
Wild Side
هواپیمای سقوط کرده
هستم آیا؟
ایمیل من
اگر خواستید روی این دیوار یادگاری بنویسید . . .
Subscribe in a reader
برخی از حقوق متنهای نوشتهشده در این وبلاگ برای نویسنده
محفوظ
ند.
قالب این وبلاگ نیز توسط
سایکو
تهیه شده و حقوق مربوط به آن هم
محفوظ
است.
پیامهای قدیمی تر