در خانه مادربزرگ، اتاق کوچک
روی پشت بام متعلق به دایی ام بود. دور از دسترس. اما من پنج ساله بودم و برای پنج
ساله ها پشت هر در بسته ای ممکن است یک سرزمین عجایب باشد. احتمالا از همین بابت
بوده که یک روز صبح دور از چشم بزرگتر ها به خلوت ممنوعه راه پیدا کردم. تصویر
بیست و اندی سال پیش چنان در خاطرم مه آلوده ست که میترسم اگر خیلی در بیاد آوردنش
بکوشم ، بکلی محو شود. از آن صبح اعجاب انگیز ، تنها تشک روی زمین با پارچه راه
راه سرمه ای یادم هست، و انبوه کتاب و جزوه و کاغذ و خودکار که دورش پهن بود و در
مرکز همه چیز، یک جاسیگاری پر از ته سیگار. انگار که صاحب آنهمه ماجرا را ناگهان
به کاری فراخوانده باشند و او شتابزده، همه چیز را رها کرده، رفته باشد. در ذهن
پنج ساله م ، تنها جاسیگاریِ پُر،
اسرارآمیز جلوه کرد، بی آنکه بدانم چه
حجمی از اتفاق ممکن است در یک جاسیگاری جای بگیرد.
تمام اینها چرا باید حالا
یادم بیاید؟
حالا که سالهایی به درازای
دو دهه سپری شده و نه اتاقی مانده و نه خانه ای و نه حتی دایی ای.
حالا که نصفه شبی ، بین
کتابهایم نشسته ام و زل زده ام به جاسیگاری
پر ِ روبروم.