شب .
شب شب .
وقتي كه همه خوابند .
سكوت . شايد فقط تيك تاك مزمن ساعت . جابجا اگر بشوي صداي فنر هاي تخت هم اضافه مي شود .
تاريكي ، خلوت ، سكوت ، تنهايي .
صدايي كه نيست .
نوري كه نيست .
حرفي كه نيست .
كسي كه نيست .
چيزي كه نيست.
شايد ،
صدا هست اما چيزي نميشنوم ،
شايد ،
نور هست اما چيزي نمي بينم ،
حرف هست اما چيزي نمي گويم ،
كسي هست اما چيزي حس نمي كنم .
شايد چون هيچ كس نزديك نيست آنقدر كه بايد .
هميشه فاصله اي هست، يك لايه نازك هوا يا كيلومتر ها . به هر حال هميشه هست .
مي شود دور بود و نزديك يا نزديك و دور . به هر صورت هميشه فاصله هست .
شايد فاصله همين است ، يك حرف ساده بين ديدن و نديدن. به هر حال هست.
گاهي فكر ميكنم دايره اي هست دور آدمها به شعاع شعورشان ( وقتي كه غرور را هم جزئي از شعور حساب ميكني) .
****************************
شده حس كني دورتريني و نزديكتريني يا بر عكس؟
شده دستتو دراز كني اما به هيچي نخوره ؟
شده خر بشي؟
شده دفاع كني از حقي كه نداري؟
شده توقعي داشته باشي كه خودت بهتر ميدوني بيجاست؟
شده كلمه تا نوك زبونت بياد اما باز Backspace بزني؟
شده بدوني كه چقدر بي انصافي؟
شده حس كني جاي خون ، اشك تو رگهات ميره و مياد؟
****************************
تعجب نكن.....