Saturday, April 26, 2014
آنجا که مرگ،پیرمردی فرتوت بود که پای پله های امامزاده فال میفروخت
مادرم را بردم سر مزار پدر بزرگم، آب خواست که سنگ قبر را بشوید ، نبود. یک 4 لیتری خالی پیدا کردم و آب آوردم، ته مانده اش را هم ریختم توی گلدان پلاسیده ی سیکلمه، از همین ها که عید نوروز همه میخرند . چشمم افتاد به قبر بغلی ، یک سیکلمه بنفش نیمه جان،به جا مانده از بازدیدکننده های نوروزی، 2-3 تا گل داشت هنوز. به آن هم آب دادم.
قبر دیگری سیکلمه آبی داشت، آن یکی سفید، دیگری قرمز، آن یکی.................
نیم ساعتی بین قبر ها میچرخیدم. از قدری دورتر4 لیتری را پر میکردم و می آوردم، میریختم پای گلدانهایی که هنوز بواسطه یک گل و دو- سه تا برگ نیمه زرد به این جهان وصل بودند .

دیدم خوب است  کارم همین باشد.
در گورستانی قدیمی به گلدان های منتظر مرگ آب بدهم.
Subscribe in a reader
1 Comments:
Anonymous فرتوت said...
کاش کسی هم پیدا میشد که پای پله های امامزاده فال بفروشد
پس از منی که رفتنی‌ام ... تا رهگذران نپندارند مرگ "تنها" همان پیرمرد فرتوتی‌ست که پای پله های امامزاده فال میفروشد

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر