حکایت خاطراتم حکایت گردوهاست وقتی که سنجاب
کوچک خوبترهایشان را سوا میکند و دور از چشم همه ،گوشه وکنار پنهان میکند: پای
درختی ، زیر شیروانی خانه متروکی،جایی.
بعدترها یک روز گرسنگی و سرما، بدو بدو سراغ یکی
شان میرود خاک و برگها را کنار میزند، دلش که به بودن گردو روشن شد همانطور نخورده
برمیگردد .
مابقی زمستان را گرم میخوابم.