Sunday, March 02, 2014
خاطره جمع میکنم

حکایت خاطراتم حکایت گردوهاست وقتی که سنجاب کوچک خوبترهایشان را سوا میکند و دور از چشم همه ،گوشه وکنار پنهان میکند: پای درختی ، زیر شیروانی خانه متروکی،جایی.

بعدترها یک روز گرسنگی و سرما، بدو بدو سراغ یکی شان میرود خاک و برگها را کنار میزند، دلش که به بودن گردو روشن شد همانطور نخورده برمیگردد .

مابقی زمستان را گرم میخوابم.
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر