نمیدانم ما حصل سالها
اینترنت نشینی است یا چیز دیگر یا حتی شاید اقتضای سن، که کلا دیگر نوشته هایم از
چند سطر بیشتر نمی شوند.
نه که نگران حوصله ی
خواننده باشم. خودم که باید حداقل یکبار متن را سر و ته کنم حوصله ام نمی کشد.
وضعیت کتاب خواندنم که دیگر گفتن ندارد. از آن سالهایی که ماراتن "جان شیفته" و "ژان
کریستف" و "غرش طوفان" و قس علیهذا برگزار میکردم خیلی خیلی دورم.
به کتابخانه ام که نگاه میکنم، یکجورهایی وحشتم میگیرد. میمانم که چطور این همه
نوشته ی جور وا جور الان توی ذهن من جا شده. که چطور نه فقط این همه کتاب را
خوانده ام بلکه حتی چطور زمانی بوده که حال داشته ام این همه کتاب را تک به تک
ببینم و ورق بزنم و بخرم و بارکنم تا خانه. البته خاصیتِ سست شدن زانو در برابر یک
کتاب جذاب و پول دادن بالایش را هنوز حفظ کرده ام اما توان تمرکز کردن روی کلمه ها
و سطرها را نمیدانم کجای سیر تاریخی ام جا گذاشتم.
پروسه ی اینکه چنان
موجود "کِرم ِ کتاب" ای که دوبار تاریخ تمدن را خواند تبدیل شد به چیزی
که من الان هستم چیز قابل ذکری می تواند از آب در بیاید.به شرط آنکه من بتوانم
تمرکز لعنتی ام را برای مدتی مثلا حتی 5 دقیقه حفظ کنم و افسارش را بگیرم بیاورم
پای کیبورد.
پدسسّگ باز کله اش این طرف و آنطرف می چرخد.