Monday, September 17, 2012
تنها یک روز شنبه میتوانست اینطور باشد

از خواب که بیدار شدم چنان از دنیا و مافیها جدا بودم که انگار خودم را در جزیره ای 2*1 متر در اقیانوس اطلس یافته باشم. هیچ گذشته ای و هیچ آینده ای نبود که بتواند مرا به موجود زنده ای غیر از خودم پیوند دهد و حتی نمیدانستم که آیا هنوز میتوانم خودم را موجود زنده حساب کنم یا نه. درواقع اگرحتی اگر بلند میشدم و پرده ها را می کشیدم و از پنجره می دیدم که کل حیات بشری را موجودات فضایی نابود کرده اند و من آخرین بازمانده هستم هیچ تعجب نمیکردم. از آن وقتها بود که اصولا هیچ کاری نمیکردم، نه تعجب و نه هیچ کار دیگری.
شروع کردم به بررسی وسایل ارتباطی با جهان خارج. تلفن بود و اس ام اس و شاید اینترنت. حتی ممکن بود بتوانم کله ام را از پنجره ببرم بیرون . تلویزیون هم به هرحال نوعی ارتباط محسوب میشد ، حالا گیریم که یک طرفه.البته این به شرطی بود که میتوانستم به یکی از 3-4 ریموت کنترل روی میز دست پیدا کنم و پیه سرازیر شدن ناگهانی صدای ساز و آواز یک غریبه را به تنم بمالم.
"آهن آلات! اثاث کهنه! خریداریم!"این دقیقا صدایی بود که هرچند از یک بلندگوی سبزی فروشی احتمالا قدیمی می آمد اما مرا مطمئن کرد که آن بیرون هنوز حیات جریان دارد و اگر پرده ها را بازکنم با صحنه ی رقت انگیز نابودی نوع بشر روبرو نخواهم شد. درواقع همینطور هم بود و با کشیدن پرده ها متوجه شدم که ساختمان ها و ماشین ها و آدم ها با همه ی هیاهو و تقلایشان هنوز سرجای خودشان هستند و حتی یک تلفن کاری هم به موبایلم شد. بعدتر اس ام اس بسیار مشتری مدارانه ای از بانکم و زنگ در که جوابش را ندادم ، هر یک به سهم خود من را مطمئن کردند که همه چیز تمام شده است.
در واقع جزیره ی 2*1 در اقیانوس اطلس داشت مورد هجوم زامبی ها قرار میگرفت و هیچ چیزی که بتواند من را در برابر این هجوم محافظت کند وجود خارجی نداشت.
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر