. . . و بالاخره یه روز میاد،
که کله ی صبح وسط صدای بلند موزیک و لیوان شیر نصفه ی تو دستت و لباسای نیمه پوشیده و عجله ت برای رفتن به سرکار و گربه ای که ورجه وورجه میکنه تو خونه ت ،
به خودت میای،
نگاه میکنی به خودت توی این تصویر،
و همه ی این جزئیات پیش پا افتاده ای که برای داشتن تک تک ذره هاش زحمت کشیدی.
و نمیدونی خوشحال باشی از رسیدن به همه ی اینا،
یا غمگین باشی از حقارت چیزهایی که براشون عمرت رو گذاشتی.
binazir minevisi hanoz..;)