سپرده ام گوسفند را که آوردند مرا هم صدا کنند. مرض دارم انگار. مرض زل زدن توی چشم کسانی که قرار است نباشند. این بار اما پا نمیدهد ؛ صف اعدامی ها امروز شلوغ است. وقت برای ببعی بازی نیست.
قصاب کارد را به گلویش میکشد و خون فواره میزند.
آنقدر مرغ و خروس و غاز و بوقلمون و گوسفند و گاو و شتر ( و خلاصه هرچیز خوردنی را) درحال جان کندن دیده ام که وصله ی دل نازک بودن بهم نچسبد. خیلی هاشان هم توی همین حیاط.
از خون نمی ترسم. از مرگ هم همینطور. یعنی فکر نکنم.
ولی از جای خالی بعدش میترسم. از فضای خالی ای که فشرده میشود و فرو میشود توی قلب آدم. از نبودن همین گوسفندی که یک دقیقه و سی ثانیه ی پیش واسطه شدم این دم اخری 4 تا برگ رز باغچه راهم بخورد و از آسانی تبدیلش به یک سینی گوشت.
صدای خِر خِر از گلوی بریده شده می آید.و من فکر میکنم که بریدن سر آدم هم چنین صدایی میدهد. غضروف حلق و نای را آدم ها هم دارند.پسرک 17 ساله ی قصاب که حیوان را نگه داشته اما فکر غضروف نای اش نیست. مشغول تعریف خاطره یا یک همچین چیزی ست که گویا خنده دار است. سروصدای مهمان ها هم که موزیک متن ماجراست. شوخی و خنده بر سر "راسته و فیله ی سهم ما" به راه است که گوسفند آخرین لگدش را حواله گلدان ها می کند.
گوسفند نیست.20 کیلو گوشت گوسفندی اما هست. جوی خون بخار زده را قطره های باران و شلنگ آب با هم می شویند. ولی بخار برخاسته از عضله ها و استخوان ها و رگ ها شستنی نیست. باید صبر کرد. مثلا به اندازه ی یک سینی چای و بعد نوبت تقسیم سردست و گردن است. دنبلان ها هم که دور از چشم مادربزرگ و بقیه ی زن ها غیب شده اند.
دو ساعت بعد : نه خانی آمده، نه خانی رفته.باران می بارد. شتک خون اما هنوز روی شمعدانی هاست.