کودکان عصر جمعه که در باغ بازی میکردند، ما در سایه آلاچیقی آرام گرفته بودیم.
نه غیبت شاخه و برگی ، نور به چشمانمان می انداخت و نه تکاپوی حشره ای صدایی به زمزمه مان می افزود. تنها به رسم هراس دیرین ، بیم آن داشتیم که دست روزگار به صرافت تورق برگی دیگر از ماجرا بیفتد.
غافل از آنکه روزگار ما را نه دستی ست و نه دفتری و برگی.
که توپی ست که آن را از جلوی پای کودکی به سمت ما نشانه رفته است.