Saturday, July 09, 2011
کودکان عصر جمعه که در باغ بازی میکردند، ما در سایه آلاچیقی آرام گرفته بودیم.
نه غیبت شاخه و برگی ، نور به چشمانمان می انداخت و نه تکاپوی حشره ای صدایی به زمزمه مان می افزود. تنها به رسم هراس دیرین ، بیم آن داشتیم که دست روزگار به صرافت تورق برگی دیگر از ماجرا بیفتد.

غافل از آنکه روزگار ما را نه دستی ست و نه دفتری و برگی.
که توپی ست که آن را از جلوی پای کودکی به سمت ما نشانه رفته است.
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر