Thursday, January 29, 2009





دایی مهم است.

از پدر بودن هم مهم تر است. حتی از ننه یک توله ای بودن هم مهم تر است.
یکیش خود من. آن صدتا تئاتر عروسکی که مادرم مرا می برد یادم هست؟ نیست.
آن دوهزار تا دری وری کودکی که پدرم برایم می خواند یادم هست؟ نیست.
ولی آن روزها که دو تایی لب هره پشت بام ساختمان 6 طبقه نشسته بودیم و لیمو شیرین می خوردیم خوب یادم هست.

دایی خوب است.

نه که هر کون نشوری بیاید برادر ننه آدم بشود ها.
یک دایی ای که جیگر داشته باشد توی خانه و جلوی مادربزرگ سیگار بکشد و موشک های کاغذی یچیده بلد باشد درست کند نه از آنها که هر احمقی بلد است.
یکی که دوست دخترهایش برای آدم کادو بخرند و دوست های پسرش در سالهای جنگ شکلات خارجی بیاورند که آدم را بغل کنند.
که کتابهایش بعد از 20 سال هنوز هم حسابی باشند.
که در مجلس ختمش دختر های محل و فامیل و دانشگاه خودشان را جر بدهند.

دایی اولین عشق آدم است.

با یک عالمه کتاب و سیگار و بغل و گردش و سینما و ماشین و "ای قشنگتر از پریا" و دوست داشتن.
و همه می دانند که اولین عشق بد کوفتی است.
که یکهو وسط هاگیرواگیر زندگی خاطره اش از 20 سال پیش می آید توی خواب هم که شده آدم را خفت می کند و اشکهای نریخته 20 ساله را در می آورد.

دایی ها را باید بغل کرد.

همان موقع باید بغل کرد. تا نرفته اند.اگر بروند دیگر بر نمی گردند. اگر هم نروند دیگر آدم بزرگ شده است و آن یک دانه بوس ِ عید نوروز به هیچ جا نمی رسد.
ما رسم نداریم کسی یک "زن گنده" را بغل کند.
ما اینجا خیلی زود یک زن گنده می شویم.

*

باید یک قانونی باشد برای اینهایی که دایی یک نفر می شوند .
که کسی نتواند همینطور سرش را بیندازد پایین و بیاید و دایی یک طفل معصومی بشود و بعد هم هروقت عشقش کشید یا عشق یک موشک عراقی کشید، ول کند و برود.
هروقت هم عشقش کشید برگردد به خواب آدم و نوستالژی آدم را همچین از ته هم بزند.


پ.ن.: بیدار که شدم دیدم عمق خاطراتم رسیده به 20 سال. انگار که هزارساله باشم.


پ.ن.: .
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر