Wednesday, May 28, 2008

A TRUE STORY





بعد از 9 سال از زمان مدرسه ، دیشب در شهروند بیهقی دیدمش.
گفت که چند شب پیش خوابم را دیده . گفت از رنگ چشمهایم من را شناخته.
از شوهر روسش هم گفت و از خانه شان در مسکو.
گفت که یک سالی را در بنگلور زندگی کرده اند . گفت طرف های داغستان و تاتارستان زن ها بیشتر به بچه هایشان اهمیت می دهند.
گفت که از دایی پدرش یک خانه ارث رسیده و آمده برای کارهای اداریش.
گفت احتمالا برای چند سالی می روند ژاپن. نگران بود که چون جایی کار می کند که با ژاپنی ها مخالف هستند بخصوص با شکار نهنگ * نکند بهش ویزا ندهند.
.
.
من؟
من لبخند زدم و تو قفسه ها دنبال نرم کننده لطیفه گشتم.





* : فکرشو بکن! شکار نهنگ!!! یاد ارتش سرخ چین افتادم.
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر