Tuesday, January 15, 2008
جسم ِ سیاه ِ توی تاریکی



جسم سیاهی
که توی تاریکی
خودش را می خزاند روی تو ،
لایه ها را کنار می زند
و به عمق سینه میرسد
و فراموش می کند آنچه را / چه را
چرا جستجو می کرد
می کرد؟
نفس که تنگ میشود
بریده بریده میشود
فریاد که هیچ
کلمه هم در نمی آید
اما به او بگو
نت های لال را چه کنم؟
بگو که تماما
طاقباز زندگی کرده ایم
بگو که حیاتمان دارد قضا میشود کم کم
او چنگ می زند بر تو
تو بر ملافه
او بر گردن
تو بر چین
اما به او بگو
که وقتی برود کنار
نفسی که بیاید
با نفسی که نیامد
با نفسی که آمده بود
هیچ فرقی ندارند اجمعین
انگار که هیچ .
انگار که اسب حضرت عباس .
انگار که ما .
اوهیکلش را یله می کند روی تو
و نفس را در تو
و تو را در تو حبس می کند .
گریه نکن
لبخند بزن
وبگو
وحشت سیاه نیست
خیلی وقت است سفید شده است
حتی صورتی شده است
و میشود آن را در بسته های 12 تایی هدیه داد
ولی هنوز هم حتی تا آنورتراز چهارمین ستون تن / آدم را میلرزاند
بگو که لطیف ترین جای ماجرا را
گشتم ، نبود
تو بگرد
اما نیست
اصلا بیا هم را بغل کنیم
و انقدر مثل اینها سراغ لبخند از هم نگیریم
نچ نچ هم نکنیم
برای من و تو هیچوقت دیر نمی شود
بیا تو حداقل من را بپذیر
اصلا بیا تو خودت را بخزان روی من توی تاریکی
ما که قرار نیست جایی برویم
ما که چیزی نمی گوییم اصلا
ما که بره بودیم همیشه
ما که ماااااا
اصلا همین را فکر کن
جسم ِ سیاه ِ توی تاریکی
شاید کوچک است
شاید دلش برای تو تنگ شده است
نفسش تنگ شده است
درونش تنگ شده است
همه چیزش تنگ شده است و فراموش کرده
آنچه را / چه را / چرا جستجو می کرد .

امضا : جسم ِ سیاه ِ توی تاریکی
که خودش را می خزاند روی تو
.
.
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر