Saturday, December 08, 2007
برای خودم که از عرض خیابان رد شد و رنگ سبز چشمهاش در شیشه مغازه روبرو انعکاس داشت





باید همانموقع که بالای پل ایستاده بودم و به جای رودخانه زیرپا زل زده بودم به سنگفرش های خیس غریبه می رفتم . حالا هر جا. اصلا یک تاکسی میگرفتم میرفتم یک کافه ای یک کوفت و زهرماری سفارش میدادم و می نشستم بلند بلند فکر می کردم و خیالم راحت بود که کسی نمیفهمد و سعیش را هم لازم نیست بکنم . این پیچک ها هم شاید انقدر جان نگرفته بودند هنوز که انقدر ترسناک تا خرخره بپیچند .
آخر من به کی بگویم که پاییز تهران را به خاطره هایش دوست دارم و پاییز آنجا را به بیخاطرگی اش؟ خیابانهایی که با اینکه اولین بارشان است ولی آدم را می پذیرند خب فرق دارند با خیابانی که قر و غمزه در و دیوارش هزارتا تصویر خوب و بد را نبش قبر میکند. اصلا باد غریبه که توی موها می پیچد آدم را دیوانه می کند ولی این را وقتی فاطی کوماندوها سر خیابان منتظرت هستند نمی فهمی که . وقتی می فهمی که هیچکس منتظر آدم نیست که اینهم معمولا سه نصفه شب است یا چهار صبح . وگرنه قبل و بعدش که همه چارچنگول آدم را چسبیده اند به عناوین مختلف ، که چیزی نمی شود فهمید . چه برسد به یه همچین چیزی .
اصلا اگر بنا به فهمیدن و این قرتی بازی ها بود که اینقدر با باید جمله نمی ساختند به خورد آدم بدهند بقیه هم سر تکان بدهند و نچ نچ کنند و من حسرت بخورم که هیچ چیزی نیست که بتوانم بخاطرش سر تکان بدهم و نچ نچ کنم .
چرا هیچکس فکر نمی کند که این چسبی که مرا با آن چسبانده اند از آب دهن مرده هم بی مایه تر است .قربان قدرتت بروم که هیچیم را مثه آدمیزاد نکردی و صاف ولم کردی آنجا که نباید . شاید هم باید . چه بدونم . اصلا شاید آن مرتیکه لک لک مست بوده یکی دوآدرس را با هم اشتباه کرده که در این صورت من شخصا . . (beeeeeeep!) . . . . .




باید به مامانم بگویم بگردد توی جعبه های قدیمی شاید یک اینستراکشنی ، یوزرگاید ی چیزی همراهم فرستاده باشند .

.
.
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر