Sunday, October 08, 2006
پرم چون حباب از هوایی که نیست .............




تازه چند دقیقه بود که رفته بود تو و من یه کم جلوتر تو ماشین منتظرش بودم که بیاد . چیز جدیدی نبود . یعنی هیچی جدید نبود . مثل همیشه . شاید واسه همین بود که حس کردم انگار چندساله که اینجا منتظرم . انگار منم جزئی از همین درختها و خیابون تاریکم .انگار مدتهاست که همین موقع شب ، همین جا ، با همین لباسها ، با همین ماشین منتظر میشم. هیچ نشونه ای نبود . فقط یه صندلی خالی بود که زیادی به نظر طبیعی میرسید و باعث شد که شک کنم .
به خودم .
شک کردم به اینکه آیا من واقعا منتظر کسی ام؟واقعا کسی قراره بیاد؟
در مغازه تو آینه معلومه – هر چند لحظه یکی میاد بیرون اما هیشکی آشنا نیست . این هم که اومد بیرون باز آشنا نیست. خیلی خیلی طبیعی و غیر واقعی .
اصلا من اینجا چیکار دارم؟منتظر کسی ام ؟ کسی تو اون مغازه منو میشناسه؟دیوونه نشدم؟ چند دقیقه ست که اینجا منتظرم؟ یا چند ساعته؟ یا حتی چند روز؟حتما کسی میاد؟اینی که الان رد شد قبلا منو اینجا ندیده؟کسی قراره بیاد؟میای؟ وجود داری؟
شک کردم .
شک کردم و تا صدای در ماشینو نشنیدم مطمئن نشدم .
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر