
تعدادشون خیلی زیاده . انقدر که نمیشه شمرد ، خانواده ، فامیل ، دوست ، آشنا و البته اسپشیال ها.
اما ،
سکوت نرم بالش ،
خلوت تاریک و خالی اتاق ،
یا شر شر یکنواخت آب ،
فقط اینان که پناه میشن واسه اشکایی که سرازیر میشن و کسی نه میبینه ، نه میدونه .
آدم همه چیش به دلشه .
خنده ش به دل خوشه ، آرامشش به دل گرمه ، خوشبختیش به دل قرصه .
دلی که تنگه ، سرده ، شکسته س هیچکدوم اینا ازش برنمیاد.
حس فضانوردی رو دارم که از سفینه ش اومده بیرون تو فضا ، به اعتبار طنابی که مرتبطش میکنه با سفینه ش . بعد یهو بر میگرده و می بینه طنابی در کار نیست.نه طنابی ، نه کسی ، نه سفینه ای ، نه آسمونی ، نه نوری و نه حتی زمینی. فقط فضای تاریک خالی سرد .
*
به هر حال اشکها میرن . اول خودشون ، چند ساعت بعد هم پف و قرمزی چشم ها .
اما چیزی که میمونه ، جای خالیه دستیه که پاکشون نکرد . صداییه که دلداری نداد . محبتی یه که نوازش نکرد . کسی یه که بار رو بر نداشت.
این چیزیه که هیچوقت نمیره .نه از یاد ، نه از دل .