Saturday, January 28, 2006



- بابا ! ما چرا اومدیم اینجا؟ دایی که اینجا نیست؟
- چرا دخترم دایی اینجاست . زیر این سنگه خوابیده .
- نمیشه بگیم به جای این سنگه شیشه بذارن که من بتونم دایی رو ببینم؟
- ...........
- پس من دیگه نمیام اینجا .

هنوزم اگه مجبور نباشم نمیرم .

**********

گفتم : سلاااااااااااااام....چطوررری؟ خوبی؟...از این طرفا؟.بابا پارسال دوست امسال آشنا.....خبری ازت نیست....چیکارا میکنی؟ ....دلمون تنگ شد بابا..........

همه شو دروغ گفتم .

پ . ن. : اون هم یه همچین چیزایی گفت .
اون هم دروغ گفت .

**********

شعر :
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر