حکایت همچنان باقیست.........
ببعی ، پسر کدخدا ، ستاره خانوم ، دوست ستار ، آن شرلی ، خره کوره ، پیشونی زیاده ، پاچه ، پسر حاجی ، حیاطی ، سوسپانسیون ، اعماقی ، خانوم اعماقی ، پیام ، آقای دکتر و.................
همه شون به خاطره پیوستن .
یه جوری که انگار 1000 سال ازم دورن . انگار کسی که 4 سال با همه این آدما بوده ، تو اون محیط زندگی کرده من نبودم . اینا فقط یه قصه س که یکی برام تعریف کرده .بگذریم که اثرات و عواقب جانبی ش به شدیدترین وضع ممکن باعث شد که من تغییر کنم و همچنان بزرگ بشم .
یه معلم داشتیم که میگفت تحصیل برای اینه که آدم یاد بگیره چطوری فکر کنه . مهمترین چیزی که من تو این 4 سال یاد گرفتم این بود که چطوری نباید فکر کنم!
روز اولی که برای ثبت نام رفتیم ، کسی رو نمی شناختم اما با کسی هم فاصله نداشتم . همه با هم غریبه بودن .
روز آخر ، همه رو میشناختم اما با همه فاصله داشتم .همه همومیشناختن اما من با همه غریبه بودم . یه جوری که انگار اینجا هم جایی برای من نیست .
روز آخر ، روز جشن فارغ التحصیلی ، همه به هم لبخند زدیم ، با هم عکس گرفتیم ، برای هم آرزوی موفقیت کردیم . همه خودمونو زدیم به خریت . از کینه ها ، دروغ ها ، توهین ها ، حسادت ها و زیر آب زدنها مون چیزی نگفتیم . کنار هم ایستادیم و به عکاس لبخند زدیم .
حتی با استاد ها هم همینکارو کردیم .
متاسف نیستم . دلم هم برای هیچی و هیچکس تنگ نیست . حداقل الان نه . الان دانشگاه برام یادآور ابتذال ، تظاهر ، و 4 سال جوونیه که الکی الکی به باد رفت . اما متاسفم که دانشگاهم ، جایی که میتونست سکوی پرتاب باشه ، یه سطل زباله کادوپیچ شده بود .
Doch egal
به هر صورت از ساعت 3 بعد از ظهر روز چهارشنبه 3 تیرماه سال 1384 ، من رسمآ یک لیسانسیه بیکار می باشم .
******************************
اگرچه نزد شما تشنه سخن بودم *** کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود گاهی *** همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم