جريان از وقتي شروع ميشه كه تو بغل يه مردي نشستي و خيال ميكني كه جات خيلي امنه .
دو ساله ته همه ش و نشستي تو بغل مردي كه به نظرت قويترين مرد دنياست.
تو بغلش امن ترين جاي دنياست.
كسي كه هميشه مواظبته ،
هميشه هواتو داره ،
هميشه ميتوني روش حساب كني ،
چونكه اون بهترينه ،
مرديه كه مال خودته ،
باباي خودته .
بعد كم كم همينطور سالها ميگذرن.
مجبور ميشي داشتنش رو با ديگران هم تقسيم كني اما هنوز افتخار ميكني كه بابات قويترين مرد دنياست ،
در سفت شيشه ها رو اون باز ميكنه ،
اسباب بازي هاي خراب رو درست ميكنه ،
لاستيك دوچرخه رو باد ميكنه ،
تو خيابون دستتو ميگيره ،
وتا وقتي كه اون باهاته هيشكي جرات نميكنه بهت چيزي بگه.
همينطور يه بيست سالي ميگذره و تو هنوز همون احساس رو داري.
دوستش داري اما بهش نميگي ، چون "
اين حرفا گفتن نداره "
و هنوزم وقتي باهاش مچ ميندازي خيالت راحته كه عمرا برنده نميشي.
بعد يه اتفاقي ميفته . يه اتفاق خيلي خيلي ساده و معمولي.
مثلا يه شب باهاش ميري كه پنچري ماشينش رو بگيري.
اونوقته كه ميبيني قويترين مرد دنيات ديگه نميتونه چرخ ماشين رو راحت باز كنه،
باورت ميشه كه كمرش درد ميكنه ،
نفس نفس ميزنه ، جوري كه نگران قلبش ميشي.
اونوقته كه يه چيزي يه جايي ميشكنه ،
ديگه كسي تا هميشه مواظبت نيست ،
ديگه هيچوقت خيالت راحت نميشه ،
اونوقته كه دلت ميخواد بغلش كني و خيلي چيزا رو بهش بگي ،
كاري كه هيچ وقت نمي كني و ميدوني كه بعدآ پشيمون ميشي.