Sunday, August 22, 2004
Nightmare





داشتم ميرفتم بيرون.

مقنعه سرم بود ، سرمه اي.

دكمه آسانسور رو زدم ، گير داشت.

سوار شدم .

رفتم پايين ، دوباره برگشتم بالا . چيزي رو جا گذاشته بودم ، يه پوشه نارنجي رو .

دوباره سوار شدم .

آسانسور يهو ول شد. با سرعت ميرفت طرف پايين . مي افتاد .

داد زدم ، جواب ، انعكاس صدام بود .

با سرعت مي افتادم .

سعي كردم جيغ بزنم ، مامااااااااان...... ، بعد از انعكاس صدا ، از تو آشپزخونه گفت : ميام حالا .

مي افتادم .

تاريك بود .

يه صفحه اكسپلورر جلوم باز بود ، scroll ميشد به سمت پايين ، آخرين مطلبش چيزي بود كه بهم فهموند ميميرم.

به سرعت مي افتادم .

خونسرديم رو حفظ كردم ، آماده شدم برا وقتي كه آسانسور بخوره به زمين ، اما نميخورد.

شايد 2 دقيقه بود كه داشتم مي افتادم .

از 7 طبقه ساختمون هم پايين تر رفته بودم ، خيلي پايين تر ، يك جايي تو خود زمين.

دلم ميخواست آسانسور بخوره به جايي ، بخوره به زمين ، اما نميخورد .

دور بودم ، خيلي دور ، هيچ كسي نبود .

بعد من مردم ، بدون دليل .

مردم در تاريكي ، تنهايي ، سكوت و سرعت .

و آسانسور همچنان با سرعت ميرفت پايين .


Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر