Nightmare
داشتم ميرفتم بيرون.
مقنعه سرم بود ، سرمه اي.
دكمه آسانسور رو زدم ، گير داشت.
سوار شدم .
رفتم پايين ، دوباره برگشتم بالا . چيزي رو جا گذاشته بودم ، يه پوشه نارنجي رو .
دوباره سوار شدم .
آسانسور يهو ول شد. با سرعت ميرفت طرف پايين . مي افتاد .
داد زدم ، جواب ، انعكاس صدام بود .
با سرعت مي افتادم .
سعي كردم جيغ بزنم ، مامااااااااان...... ، بعد از انعكاس صدا ، از تو آشپزخونه گفت : ميام حالا .
مي افتادم .
تاريك بود .
يه صفحه اكسپلورر جلوم باز بود ، scroll ميشد به سمت پايين ، آخرين مطلبش چيزي بود كه بهم فهموند ميميرم.
به سرعت مي افتادم .
خونسرديم رو حفظ كردم ، آماده شدم برا وقتي كه آسانسور بخوره به زمين ، اما نميخورد.
شايد 2 دقيقه بود كه داشتم مي افتادم .
از 7 طبقه ساختمون هم پايين تر رفته بودم ، خيلي پايين تر ، يك جايي تو خود زمين.
دلم ميخواست آسانسور بخوره به جايي ، بخوره به زمين ، اما نميخورد .
دور بودم ، خيلي دور ، هيچ كسي نبود .
بعد من مردم ، بدون دليل .
مردم در تاريكي ، تنهايي ، سكوت و سرعت .
و آسانسور همچنان با سرعت ميرفت پايين .