تنها خوابست كه حصار ميشود و حفظت مي كند از سردي زبر دنيا.
روياهاي خواب و بيداري پس ميزند لحاف واقعيتي را كه روي سرت كشيده اي . چشمهايت را مي بندد و بندهايت را باز ميكند . پرت ميدهد ، شناورت ميكند . تو را مي برد به جايي كه كسي نيست ،
حرفي نيست ،
فكري نيست ،
بندي نيست ،
ترسي نيست ،
چيزي نيست......
فقط آرامش هست ،
گرمي هست ،
نور هست ،
نوازش هست...
نميشود لمس كرد ، نميشود دست زد ، حتي گاهي نميشود ديد . فقط بايد حس كرد و آرام آرام پرشد از همه چيز ، از گرما ، از نور ، از يك حس خوب.
بيخود نيست كه ميشود ساعتها در آرامش آشفته يك رختخواب درهم در روز تعطيل بيحركت ماند و آخر هم گفت : خواب بودم .