گير داده ! ميگه : اي بابا! بازم كه تو ولو شدي رو تخت كه!
غير از بالش كوچولوم كه تو بغلمه چيز ديگه اي دم دست نيست كه به طرفش پرت كنم ، بهتر ، چون حال پرت كردن چيزي روهم ندارم ، كتاب هم نميشه پرت كرد چون اصلا كار رمانتيكي نيست ، بخصوص اين يكي رو نبايد پرت كرد . " لكه هاي ته فنجان قهوه " رو ميگم . كتاب خوبيه ، به طرز خيلي مستقيمي آدم رو متوجه پيچيدگي روابط آدمهايي ميكنه كه تو ممكنه جاي هر كدومشون باشي.....
دو تا پسر و يه دختر يه خانواده كه همه هم يه جورايي متاهلند . برادر اول صبح اولين روز بعد از ازدواجش ، عشق 10 سال پيشش رو مي بينه ، دوست دختر برادر دوم با يه بچه ميره سراغ عموي 75 ساله پولدار خانواده و خواهره هم خودكشي ميكنه. همه اين اتفاقها هم فقط تو 198 صفحه ميفته.
راستي من چرا خودكشي نميكنم ؟!!
خواهره چرا خودكشي كرد؟
شايد چون حضورش ، وجودش ، بودنش ، لمس كردنش ، خلاصه همه چيزش براي شوهرش عادي شده بود . ولي اون نميخواست كه عادي باشه ، عامي باشه ، مثه همه باشه.
حالا من چرا خودكشي نمي كنم؟! چون فكر ميكنم كه عادي نشدم هنوز؟! چه ميدونم! شايد! ( آهان ! شايد بخاطر اينكه شوهر ندارم!!!!!! )
به هر حال دليلي براي رفتن نيست ، همونطوري كه دليلي براي موندن . پس كاري رو انجام بده كه كمترين انرژي رو مي بره ! اينجوري آدم كمتر خسته ميشه خب! و بيشتر وقت داره براي شيطوني و فكرهاي پليدانه و هيجان و اينها!! به هر حال عادي بودن شايد خيلي هم بد نباشه ولي به نظرم همچين چيز خوبي هم نيست.
*******
تب چيز خوبيه . گاهي توجيه ميشه براي چرند گفتن و چرند نوشتن. من الان تب دارم . ( فكر كنم اينو بايد اولش مي گفتم!!! )
راستي نري كامنت بذاري كه برو دكترها!! يه دكتر هم همونقدر از پزشكي سر در مياره كه من از رشته خودم ، پس دليلي نداره كه بهش اجازه بدم بهم دست بزنه .