2-3 سالم بود. با دوستم دم در مهدكودك منتظر مامانهامون بوديم . دوستم داشت دستفروش جلوي در مهدكودك رو نگاه ميكرد .
مامانهامون كه اومدن ، اون از مامانش خواست كه براش پفك بخره . مامانش گفت : نه!
اون بازم گفت : من پفك ميخوام.... مامانش باز گفت : نه!
اين بار گريه كرد . مامانش نخريد .
بلندتر گريه كرد ، اين دفعه مامانش زد تو گوشش . يه جوري كه گريه ش و نفسش با هم بند اومد .
بعد ديگه پفك نخواست و با هم رفتن خونه شون .
مامانم ميگه خونه كه اومديم گفتي : مامان...... من پفك نمي خواما..........