Monday, February 16, 2004
"وقايع نگاري يك روز خوب "

........... من بايد صبح زود ازخواب بيدار شم.

7/30 صبح : - اينم قبض جريمه تون...
- مرسي!
8/30 : هيچ توجه كردين كه يه آب پرتقال چه مزه مزخرفي ميتونه بده؟!

10 : ببخشيد! ميشه من برم؟ من از اين آدما خوشم نمياد.....

12 : هنوزم خوشم نميادا......

13 : آخيييييييييشش!!
13/20 : بالاخره تونستم ماشينو زير يه تابلو پارك كنم . روي تابلو نوشته : " دانشگاه 4 كيلومتر"

13/30 : توي اين كلاس ، 2-3 نفر هستن كه ازشون خوشم نمياد.

15 : از 10 نفر از دانشجوهاي اين كلاس بدم مياد.
15/30 : چرا اين جلويي من فكر ميكنه كه حتمآ بايد حرف بزنه؟
15/45 : اين كماكان داره حرف ميزنه!

17 : از كل جمعيت 35 نفري اين كلاس ، از 30 نفرشون تا سرحد مرگ متنفرم!ببخشيد!از 31 نفر ، چون استاد هم جزوشون هست!
19 : يعني اين خانومه استاد دانشگاهه مثلآ؟!

19/30 : از آخرين باري كه خونه بودم يه 12 ساعتي گذشته.........
...........بيوفايي ،بيوفايي، دل من از غصه داغون شده امشب.......اين صداي بامشاده ، منم خوابم مثلآ ، صداي تلويزيونم رفته رو هزار.....يكي به جاي من داد بزنه ساااااكت!
............اسم اين شامه؟!



البته اين آخرياش يه اتفاق خوب هم افتاد اما براي اينكه حس همدرديتون از بين نره نميگم!



Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر