بعضي روزا خسته ميشم از خودم و اين زندگي و اين دنيا و هرچي كه توش هست.روزاي اينجوري ، ديگه هيچي كيف نمي ده، ديگه حس خنديدن ندارم ، حس مثبت بودن ندارم ،حس هيچي ندارم! روزاي اينجوري ، مغزم هم stand by ميشه! روشنه ولي كار نميكنه!اينجور وقتا دلم ميخواد يه چند روزي مرخصي بگيرم از زندگي!
بعضي وقتا كه همه كارا مي پيچه به هم دلم ميخواد كل دنيا متوقف بشه ، هيچ اتفاق جديدي نيفته ، همه چي كاملآ ساكن و بي حركت باشه ( مثه فيلما!!! ). اونوقت ديگه مجبور نباشم حواسم به هزار و يك چيز باشه و مواظب همه چي باشم و هزار تا كار رو همزمان انجام بدم. برم يه جاي ساكت و گرم و تاريك.بدون هيچ نوري ، بدون هيچ صدايي ، بدون هيچي! فقط دراز بكشم و به هيچي فكر نكنم و مطمئن باشم كه هيچ اتفاقي نميفته.
اينجور وقتا دلم ميخواد يكي بهم ياد آوري كنه كه هيچي اهميت نداره، بگه بي خيال!، بگه كه لازم نيست حتمآ همه كارا رو به بهترين صورت انجام بدم.
ببينم مگه اين همون دنيايي نيست كه تا همين چندوقت پيش انقدر توش خوش ميگذشت؟!
به هر حال روزاي اين جوري رو هيچ كاري نميشه كرد غير از
تحملبه اميد اينكه اينم ميگذره.
(وقتي فكر ميكنم ميبينم روزاي اينجوري از هر 10 تا جمله اي كه ميگم 8 تاش نق زدنه ، اون دوتاي ديگه م مقدمه س براي اينكه برسم به نق زدن!!! )
*****************************
دست من نيست گاهي وقتا ، روزم آفتابي نميشه
حتي با معجزه عشق ، آسمون آبي نميشه
دست من نيست اگه گاهي ، تلخ و بي حوصله ميشم
بين ما – بين من و تو – من خودم فاصله ميشم