Saturday, December 20, 2003

ساعت 4 صبح هم كه باشه ،
ظهر هم كه نخوابيده باشي ،
از صبح هم كه تو خيابونا بوده باشي ،
تو تختت هم كه دراز كشيده باشي ،
هيچ كاري هم كه نداشته باشي ،
باز يه وقتايي هست كه خوابت نمي بره .
اونوقته كه يه عالمه فكر و خيال و خاطره مياد سراغ آدم. فكر بچگي ، نوجووني ، جووني ، خاطره هاي خوب و بد ، دوستا ، آشناها ، جاهايي كه رفتم ، كارايي كه كردم.....
ياد بچگي هام ميفتم ، اون موقعهايي كه تو هر عكسش بغل يكي هستم ، وقتايي كه داييم قلمدوشم ميكرد و فكر ميكردم كه قدم از همه بلندتره . وقتايي كه بابام مينداختم بالا و ميترسيدم بخورم به سقف و هيچ وقتم نميخوردم.وقتايي كه فكر ميكردم اينكه آدم بتونه آب سرد و گرم حموم رو جوري قاطي كنه كه نه داغ باشه نه يخ ، خيلي كار مهميه .اون موقعي كه 5 تا جوجه بيچاره رو شستم و پيچيدمشون لاي حوله و فرداش همه شون مردن . اون موقع ها كه وقتي با يكي از داييهام ميرفتم سينما بايد حتمآ رو پاش مي نشستم ، اونم تو رديفاي اول .وقتي كه به جاي دست بابام ،انگشتش رو ميگرفتم كه تو دستم جا بشه . اون موقع ها كه براي دوچرخه ام دو تا چرخ كوچولوي كمكي گذاشته بودن. وقتايي كه هنوز به مامانم مي گفتم : " مادر " . اونوقتا كه دوست داييم بهم ميگفت : " زاغولي " . اون وقتا كه مامانم موهامو واسه م خرگوشي ميكرد .اون موقع ها كه هنور اسم گوسفند ها ، " ببعي " بود .اون موقعهايي كه وقتي تلويزيون سريال اوشين رو نشون ميداد گريه ميكردم و ميگفتم كه بابام ميخواد منو بفرسته كار كنم!!
بعد كم كم بزرگتر شدم و ديگه : مادرم " شد " مامان" .ياد گرفتم كه جوجه ها رو نبايد بشورم و اينكه همه كسايي كه آدم رو بغل ميكنند و لپ آدم رو ميكشن لزومآ آدماي خوبي نيستن. همون موقعها بود كه يكي از مهمترين آدمايي رو كه دوستم داشتن از دست دادم (داييم رو ) و فهميدم كه ميتونم گريه نكنم و اينكه ميشه فرق داشت با بقيه و اينكه گرچه گاهي طول ميكشه كه آدم با موقعيت جديد كنار بياد ، ولي ميشه . احتمالأ ار اون موقع به بعد بود كه ديگه وقتي بابام ميرفت مسافرت مريض نميشدم فقط صبر ميكردم تا برگرده.
اينا مال همون موقعي بود كه تو تلويزيون ، دوستاي " واتو واتو " يهو هزارتا ميشدن ،" پرفسور بالتازار" يه قطره از دستگاهش ميگرفت و " بارباپاپا " عوض ميشد.بقيه م بودن : هاچ ، سرندي پي تي ، قورباغه سبز ، ارم و جيرجير ، يونيكو........ و بعدا هم بقيه اومدن : بل و سباستين ، نيك و نيكو ، نل ............
خلاصه كم كم بزرگترشدم ، دبستان رفتم ، راهنمايي رفتم ، دبيرستان رفتم ، دانشگاه رفتم ........... تا شدم ايني كه الان هستم .
از اين 20 سال خاطره هاي خوب دارم از آدماي خوب و چيزايي كه ازشون ياد گرفتم . آدمايي كه خيلي وقتا روي بد خيليهاشونو نديدم ، و خيلي وقتام چشمام رو بستم كه نبينم و خيلي وقتام ديدم و فراموش كردم . وقتي ميشه خوبي ها رو ديد چه اصراري هست كه بدي ها رو ببينم ؟ من كه ميدونم وجود دارن! من كه ميدونم آدما چقدر مي تونن پست و رذل و كثيف باشن (و چقدر هستن!!!) ، پس جه اصراريه كه حتمآ بدياشونو به خاطرم بسپرم؟!
الان كه فكر ميكنم مي بينم هميشه همه چيز خوب بوده ، گرچه شايد اولش به دلخواه من نبوده . و ميدونم كه آينده هم خوبه ، مثل گذشته . شايد نه به دلخواه من ، ولي خوب ، همونطوري كه بايد باشه.
اين وسط فقط ميمونه يه تشكر حسابي از خدا كه هميشه بهش بدهكارم ، بخاطر همه اتفاقهاي خوبي كه برام ميفته و همه اتفاقهاي بدي كه نميذاره بيفتن.

Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر