Sunday, December 14, 2003
ساعت 12 ظهر ، يك خيابان شلوغ.
هياهو ، ترافيك ، دود ، شلوغي ، مردمي كه راه خود را از بين ماشين ها باز مي كنند ، بوق ممتد يك ماشين ، صداي راننده اي كه فرياد ميزند :".....يه نفر..." ، خط عابر پياده زير چرخهاي ماشينها گم شده است ، ماشيني جلوي پايم ترمز ميكند....
...و من رد ميشوم.
مردم با عجله در حركتند ، دستفروشي چيزي را ميفروشد ودر ميان هياهوي مردم و ماشينها فقط صداي مبهم ".... هزار تومن..." به گوش ميرسد ، مردم در شلوغي پياده رو به هم تنه ميزنند و سريع رد ميشوند و بچه اي كه چند قدمي با من همراه مي شود : " .يه آدامس بخر.."
و من رد ميشوم.
چند دختر و پسر جوان با هم ايستاده اند و صداي خنده شان در هياهوي خيابان گم ميشود ، مردمي كه رد ميشوند هر از گاهي نگاهي مي اندازند و سر تكان ميدهند ، ......خانوم يه آدامس بخر ديگه!!! و من نگاهش ميكنم ..
و رد ميشوم.
.....رد ميشوم.
......رد ميشوم.
......رد ميشوم.
و نمي رسم.
نپرس :
به كي؟.. به چي؟...كي؟...كجا؟...چرا؟.....؟؟؟؟؟؟
چون :

نمي دانم.
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر