Sunday, August 24, 2003
هيچ به نياكانت انديشيده اي؟!
نه نياكاني كه نسلي چند پيش از ما "هستم " را تجربه كردند .نه آنها كه چهلستون را ساختند و نه حتي آنانكه همدوش آهنگر ، درفش كاوه را جاودان ساختند.
نياكاني كه در غار ها زندگي كردند. نياكاني كه نه بخاطر آرمانهاي والاي بشري _چنانكه در گوشمان خوانده اند _ زيستند ، نه بخاطر ارزشهاي متعالي انساني و نه حتي به بهانه انتظار عشق نايافته.
نياكاني كه زيستند به خاطر زندگي . فارغ از تكلف بود و نبود اجسام پيرامون . دروغ نگفتند زيرا انگيزه اي نداشتند. دزدي نكردند چون " مال من " مفهومي نداشت. خود را رياكارانه " دوست " نناميدند و حرمت واژه را لگد مال نكردند . حيات موجودي را تصاحب نكردند جز از سر نياز و براي "نخستين " بار ، "انسان " بودند.
آنقدر رها ،
آنقدر صادق ،
آنقدر مستقل از تكلف روابط ،
و آنقدر بي نياز از حكومت كلمات .
آيا ايمان آن انسان نخستين ، هنگامي كه در سايه روشن غار ، سر در برابر بت دست ساز خويش فرود آورده بود بيش از ايمان تو هنگام نماز ديروز نبوده است؟ آيا او شريف تر از مني نبوده است كه گوهر حياتم را به هر گونه رذالت آلوده ام؟
چرا نبايد مانند آنها باشم؟چه چيز مرا از پذيرش فطرت به وديعه نهاده ام باز مي دارد؟ آيا اينگونه خوشبخت تر نخواهم بود؟
مني كه هنوز راز آفرينشم با راز آفرينش پدرانم يگانه است چرا مانند آنها نباشم؟
مني كه زاده شدم چنانكه بسيار پيش از اين ، كودكي در گرماي كسالت بار يك بعدازظهر تابستاني ، زير سايه درختان يك جنگل متولد شد ، چرا مانند آنها نباشم؟
نخند ! نگو : " خب باش!!! "
زيرا نمي توانم و تو نيز نمي تواني.
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر