داشتم عكس هاي قديمي خانواده را نگاه مي كردم تا اينكه رسيدم به عكسي كه مربوط به بيش از 50 سال پيش بود. عكسي سياه و سفيد وكهنه كه 4 نفر را نشان مي داد :مادرم ، مادربزرگم،مادرِ مادر بزرگم و مادربزرگ مادربزرگم.4 نفر از 4 نسل در كنارهم.4 نفري كه دو تايشان را مي شناسم ، يكي شان را ديده بودم و از ديگري تنها اسمش را به سختي به ياد مي آورم.آدمهايي كه مثل من كودك بودند ، مثل من نوجوان بودند ، مثل من جوان بودند و من نيز مثل انها زندگي خواهم كرد، مثل آنها پير خواهم شد و مثل آنها خواهم مرد.
عكس بسيار جالبي بود ولي به همان اندازه كه جالب بود وحشت انگيز هم بود چون گذر زمان را به نحو صريحي نشان مي داد. در واقع من جاي خالي خودم را در آن عكس به وضوح ديدم.50 سال ديگر من هم در عكسي شبيه به اين، خواهم بود در حاليكه از "من" امروزم هيچ چيزي باقي نمانده است.شايد آن موقع من پيرزني بد اخلاق و خسيس باشم كه تا آخرين لحظه دست از مال دنيا نمي كشد، شايد پيرزني مومن باشم كه تسبيح از انگشتان پيرش و ذكر از لب هايش هرگز جدا نميشود.شايد در كنار بچه هايم با مهر و محبت زندگي كنم و شايد هم در آسايشگاه سالمندان منتظر رسيدن يك مهمان باشم و البته شايد هم مرده باشم. ولي چه كسي مي تواند حتي حدس بزند كه در اين 50 سال چه اتفاقاتي خواهد افتاد؟