به نام خدا
نمي توانمت نخواند ، نمي توانمت نگفت
بعيد مي توانمت ز چشم ديگران نهفت
نخواندم آن ترانه را ز بيم نام بردنت
امان از اين غزل كه من نمي توانمش نهفت
قبول ! من دگر خموش ! دگر نخوانمت به نام
ولي چگونه عشق را ز«چشم» بايدم برفت؟!
بفرض كاين زبان من دگر نگيردت سراغ
ز بيم خواب ديدنت دگر دلم شبي نخفت
بفرض من نبينمت ــ ببندم اين دو چشم را ــ
به ذهن خود تشر زنم : « دگر به ياد او نيفت! »
ولي سؤال عمده اي درون من نشسته است:
قبول عشق ناب را چرا به تو كسي نگفت؟
(خودم)
*************************
اين وبلاگ من دارد روز به روز لوس تر و بيمزه تر ميشود و هر بار كه مي بينمش بيشتر به اين فكر ميفتم كه پاكش كنم و از شرش خلاص شوم اما تصميم دارم فعلآ دست نگهدارم تا يك كمي سرم خلوت شود و بتوانم وقت بيشتري صرفش كنم .آنوقت اگر باز هم درست نشد پاكش مي كنم و وبلاگ نويسي هم به ليست تجربيات نيمه تمامم اضافه مي شود.
***********************
درس جديد : اغلب ريشه عمل نا خوشايند دوستانمان را مي توانيم در عكس العمل نا بجاي خودمان پيدا كنيم.