به نام خدا
اين روزها كه راديو و تلويزيون و ماهواره و موبايل يا حد اقل تلفن و آدمهاي ديگر خلوت آدمها را به هم مي زنند‚اگر يكشب برق برود فرصت مناسبي ايجاد مي شود كه آدم در مورد خودش فكر كند يعني آدم مجال پيدا مي كند كه به دور از هياهوي دنيا و آدمها به خودش فكر كندالبته در واقع مجبور مي شود كه فكر كند چون چيزي نيست كه به بهانه اش از فكر كردن فرار كند.شايد اول بتواند سرش را به چيزي گرم كند تا فكر نكند ولي آخرش هيچ راه چاره اي نيست.حتي زنگ تلفن ‚صداي نوار‚ يا حتي احوالپرسي يك دوست هم بهانه فكر نكردن نمي شودو ديگر چاره اي نمي ماند جز فكر كردن.
اينكه آدم در مورد خودش فكر كند كار راحتي نيست.اغلب وقتي ميخواهيم در مورد خودمان فكر كنيم ‚ موضوع را مي كشانيم به كارهايي كه كرده ايم ‚ حرفهايي كه زده ايم ‚ كساني كه ديده ايم......... كمتر كسي مي تواند راحت به خودش فكر كند‚ معمولآ “ خود “مان يا گمشده است يا دارد گم مي شود يا سعي مي كنيم كه گمش كنيم چون مي ترسيم كه به آن فكر كنيم‚ چون بلد نيستيم كه به خودمان فكر كنيم‚ گاهي هم اصلآ ”خود”ي در كار نيست.خودمان را بين اينهمه سرگرمي و كار ومشغوليت و حتي روابطمان گم كرده ايم.شخصيت و عقيده و خيلي چيز هاي ديگرمان را داده ايم و مي خواهيم به جايش مقبوليت اجتماعي بگيريم.حرفهايي مي زنيم كه ديگران دوست دارند بشنوند‚ كارهايي مي كنيم كه خواسته اند‚جاهايي مي رويم كه همه مي روند‚ از چيزي لذت مي بريم كه ديگران لذت مي برند......... و از همه اينها هم راضي هستيم.
امشب (كه برق رفته بود ) از خودم پرسيدم اگر كسي بخواهد خود مرا ببيند بايد به كجا مراجعه كند؟ كجاي اين روابط و دوستي ها سهم منست؟از تمام كارهايي كه در شبانه روز انجام مي دهم چقدرش مال منست؟ كدام كارها را مي توانم بگويم به انتخاب و اختيار خودم و براي خودم انجام داده ام؟ (اصلآ من كوشم؟! )
خوشبختانه برق آمد و از بقيه فكرم خلاص شدم!
******************
يك دوست دارم كه اسمش “ف“ است(البته خود اسمش ف نيست ‚ اول اسمش ف است).اين دوستم چند وقتي ست كه از دست من ناراحت است‚شايد هم عصباني است ‚ شايد هم از من متنفر است.به هر حال چيزي نگفته كه من احساس واقعي اش را بفهمم و دليل همه اينها هم اين است كه من تغيير كرده ام و يا بهتر بگويم دارم سعي مي كنم كه تغيير كنم. مي خواهم خودم بشوم. اما فكر نمي كنم دوستم با من موافق باشد. آدمي كه او قبلآ مي شناخت من نبودم ‚ شرايط محيط بود‚سليقه ديگران بود‚ توقعات دوستانم بود‚ خلاصه هر چيزي بود غير از من.بعد من خسته شدم و تصميم گرفتم كه بر گردم به خودم و اين يعني كنار گذاشتن شرايط محيط و چيز هاي ديگري از اين قبيل.
به او حق مي دهم كه اين تغيير را دوست نداشته باشد ولي كاري نمي توانم بكنم. من مي خواهم تغيير كنم ‚ مي خواهم خودم باشم.