Monday, April 28, 2003


به نام خدا

19 سالگي اصلآ سن مناسبي براي فهميدن چيزهاي جديد و بزرگ شدن(از لحاظ فكري) نيست چون نه آزادي و بي خيالي بچگي و نوجواني را دارد و نه پختگي و عقل ميانسالي را.ولي من هنوز هم دارم بزرگ مي شوم و هر روز چيز جديدي ياد مي گيرم. چيزهايي كه شايد قبلآبايد ياد مي گرفتم يا اصلآياد نمي گرفتم.حالا هر روز بايد يك درد تازه را به بهاي بزرگ شدن تحمل كنم.درد فهميدن و لمس واقعيت ها برايم عادت شده ولي هنوز هم عذابم مي دهد. گاهي هم اين عذاب خيلي زياد مي شود‚ آنقدر كه دلم مي گيرد‚ دلم مي خواهد گريه كنم‚ آرزو كنم كه كاش نمي فهميدم آنوقت شايد خوشحال تر بودم چون بزرگ شدن خيلي سخت است. سخت است كه آدم بفهمد كه انسانها آنطور كه بايد نيستندو آنطور كه نشان مي دهند هم نيستند.سخت است كه آدم بفهمد كساني كه دوستشان دارد هم مثل بقيه هستند.سخت است كه آدم چيزهايي را كه در كتابها خوانده در واقعيت تجربه كند.سخت است كه آدم باور كند كه به خيلي چيزها نبايد اعتماد كرد.تحمل بزرگ شدن سخت است.
خيلي از آدمهايي كه مي شناسم بزرگ نشده اند فقط زندگي كرده اند (بيشتر يا كمتر از من) ولي من مي خواهم بزرگ باشم هنوز خيلي چيزها را بايد از نزديك تجربه كنم و بفهمم.هنوز خيلي مانده تا به اندازه كافي بزرگ بشوم. هنوز هم خودم را كوچك ميدانم. يك «درد فهميدن »تازه به من ميفهماند كه هنوز براي بزرگ شدن خيلي جا دارم و نمي دانم كه كي قرار است اين بزرگ شدن من تمام بشود.

***************
درس امروز : اجتماع آدم هاي خوب لزومآ خوب نيست.
(شايد دليلش اين باشد كه براي ابراز وجود بعضي از بدي ها به بيش از دو نفر نياز هست)
Subscribe in a reader
0 Comments:

Post a Comment

 Subscribe in a reader

پیامهای قدیمی تر