به نام خدا
شازده كوچولو به روباه گفت: بيا با من بازي كن . من خيلي غمگينم.....
روباه گفت : نمي توانم با تو بازي كنم. مرا اهلي نكرده اند.
شازده كوچولو گفت : اهلي كردن يعني چه؟
روباه جواب داد: اين چيزي است كه تقريبآ فراموش شده است. يعني “پيوند بستن“.....
ــــ پيوند بستن؟
روباه گفت: البته.مثلآ تو براي من هنوز پسر بچه اي بيشتر نيستي‚مثل صد هزار پسربچه ديگر.نه من به تو احتياج دارم نه تو به من احتياج داري.من هو براي تو روباهي بيشتر نيستم‚مثل صد هزار روباه ديگر.ولي اگر تو مرا اهلي كني‚ هر دو به هم احتياج خواهيم داشت. تو براي من يگانه جهان خواهي شد و من براي تو يگانه جهان خواهم شد......
شازده كوچولو گفت: كمكم دارم مي فهمم. يك گل هست كه به گمانم مرا اهلي كرده باشد.
روباه ادامه داد: زندگي من يكنواخت است.من مرغها را شكار مي كنم و آدم ها مرا شكار مي كنند.همه مرغها و همه آدمها شبيه همند. اين زندگي كمي كسلم مي كند.ولي اگر تو مرا اهلي كني زندگيم مثل آفتاب روشن خواهد شد و آنوقت من صداي پاي تو را خواهم شناخت و اين صداي پا با همه صداهاي ديگر فرق خواهد داشت. علاوه بر اين ‚ نگاه كن ! آنجا ‚ آن گندمزار ها را مي بيني؟من نان نميخورم.گندم براي من بيفايده است.پس گندمزارها چيزي را به ياد من نمي آورند. ولي تو موهاي طلايي داري. پس وقتي كه اهليم كني معجزه مي شود.گندم كه طلايي رنگ است ياد تو را برايم زنده مي كند و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت
روباه مدتي به شازده كوچولو نگاه كرد و گفت : خواهش مي كنم.....بيا و مرا اهلي كن!
شازده كوچولو گفت :دلم مي خواهد ولي خيلي وقت ندارم بايد دوستاني پيدا كنم و خيلي چيزها هست كه بايد بشناسم.
روباه گفت : فقط چيزهايي را كه اهلي كني مي تواني بشناسي. آدم ها ديگر وقي شناختن هيچ چيز را ندارند‚همه چيز را ساخته و آماده از فروشنده ها مي خرند ولي چون كسي كه دوست بفروشد در جايي نيست آدمها ديگر دوستي ندارند.تو اگر دوست مي خواهي مرا اهلي كن!
شازده كوچولو گفت: چه كار بايد بكنم؟
روباه گفت : بايد خيلي حوصله كني.اول كمي دور از من روي علف ها مي نشيني . من از زير چشم به تو نگاه مي كنم و تو هيچ نمي گويي.
زبان سرچشمه سؤ تفاهم هاستاما تو هر روز كمي نزديكتر مي نشيني......
شازده كوچولو فردا باز آمد.
روباه گفت: بهتر بود در همان وقت ديروز مي آمدي.مثلآ اگر در ساعت چهار بعد از ظهر بيايي ‚ من از ساعت سه به بعد حس مي كنم كه خوشبختم. هرچه ساعت پيشتر مي رود خوشبختيم بيشتر مي شود. در ساعت چهار به هيجان مي آيم و نگران مي شوم و آنوقت قدر خوشبختي را مي فهمم! ولي تو اگر بي وقت بيايي من هرگز نخواهم دانست كه كي بايد دلم را به شوق ديدارت بيارايم....آخر هرچيز آدابي دارد.
پس شازده كوچولو روباه را اهلي كرد و چون ساعت جدايي نزديك شد روباه گفت: آه!.....من گريه خواهم كرد.
شازده كوچولو گفت : تقصير خودت است. من بد تو را نمي خواستم ولي خودت خواستي كه اهليت كنم.
روباه گفت: درست است.
شازده كوچولو گفت : ولي تو گريه خواهي كرد!
روباه گفت: درست است.
ــــ پس چيزي براي تو نمي ماند.
ــــ چرا ‚ مي ماند. رنگ گندمزارها.......
آدمها اين حقيقت را فراموش كرده اند ولي تو نبايد فراموش كني ‚
تو مسئول هميشگي كسي مي شوي كه اهليش كرده اي تو مسئول گلت هستي.
(شازده كوچولو ــ آنتوان دو سنت اگزوپري)