از پشت مانیتور آدمها و زندگی هایشان را
نگاه میکنم. از عکس هایشان میبینم که سفر میروند، مهمانی میگیرند، زندگی می کنند. بی آنکه در چند وقت/ سال گذشته با کسی حرف زده
باشم از همه خبر دارم انگار. یکی شوهر کرده، دوست دختر جدید آن یکی و بچه ی دیگری
که چه بزرگ شده . اینطور که عکس عروسی شان، شوهرشان، بچه شان را نشان هم می دهند و
قربان صدقه نوشتاری میروند و تعارف تایپ می کنند، انگار همه درعمارتی باشکوه در
مجلسی شبانه به گفت و گو و شادی مهمان اند ، من ایستاده ام بیرون، از پشت پنجره با
دماغ چسبیده به شیشه داخل را نگاه میکنم.